گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
ماهنامه موعود شماره 62
زنان اروپایی و گرایش به اسلام







پیتر فورد 1 اشاره: گرایش جوامع غربی به دین مبین اسلام و به ویژه توجه زنان به این دین موضوعی غیرقابل انکار است که به رغم
تلاش رسانهها و کوشش دولتمردان در پنهان نگهداشتن این موج اسلامخواهی، شاهدیم که این جریان توجه عموم جامعه را به
به ،« مري فالوت » . خود جلب نموده است و همه روز شاهد گرایش بیش از پیش اینگونه جوامع و به ویژه زنان به اسلام هستیم
هیچوجه شباهتی به یک مظنون تروریست ندارد و تصور چنین موضوعی در ذهن هم نمیگنجد. زن فرانسوي ریز نقش و محجوبی
که با تلفن همراه خود مشغول گپ زدن با دوستانش است و تفاوت چندانی با دیگر زنانی که در این کافه نشستهاند ندارد. این دقیقاً
همان موضوعی است که توجه مسئولین ضدتروریست قاره اروپا را به سمت هزاران زن شبیه وي در سراسر این قاره معطوف ساخته
زن بلژیکی ،« موریل دگوگ » است. در نظر پلیس، فالوت که یک نوگرویده به اسلام است، یک خطر بالقوه میباشد. مرگ
نوگرویده به اسلام در نوامبر 2005 در عراق علیه نیروهاي آمریکایی دست به یک عملیات انتحاري زد، سبب شد تا توجهات
پاسکال » . بسیاري به شمار فزاینده نوگرویدههاي اسلام در اروپا که اکثر آنها را هم زنان به خود اختصاص داده، جلب شود
این پدیده رو به گسترش است و ما را » : چاپ فرانسه در این باره اینگونه گفت « لوموند » در مصاحبه اخیر خود با روزنامه « میلهوس
اما کارشناسان امنیتی توضیح میدهند که «. سخت نگران ساخته است و از این رو باید قاطعانه از شکلگیري چنین شرایطی بپرهیزیم
مشکل اصلی آنجاست که در حالی که پلیس بیشتر توجه خود را به تهدیدات اجتماعی مردان جوان و غالباً با اصالت خاورمیانهاي
دانشگاه دفاع ملی » معطوف نموده، اما توجهی به زنان اروپایی سفیدپوست ندارد. مانگوس رانستروپ، کارشناس تروریست در
صفحه 36 از 59
تروریستها میتوانند با وجود شدیدترین تدابیر امنیتی از این افراد استفاده نمایند در » : در استلکهم در این باره میگوید « سوئد
خانم فالوت، سه سال پیش و پس از آن که براي سؤالات مذهبیاي که از کودکی در «. حالی که هیچ جلب توجهی صورت نپذیرد
به عقیده من اسلام، پیام عشق، » : ارتباط با مذهبش یعنی کاتولیک پاسخی نیافت، بالاخره به اسلام گروید. وي در این باره میگوید
این همان پیامی است که اروپاییان بیشتر و بیشتري را به خود متوجه ساخته است، اما موضوع دیگري که چه «. شکیبایی و صلح است
محققان مسلمان و چه غیرمسلمان بدان معترفند آن که پس از حادثه یازدهم سپتامبر کنجکاوي نسبت به اسلام در بین جوامع غربی
افزایش یافته است. اگرچه امروزه هیچ آمار دقیق از میزان گرایش به اسلام وجود ندارد اما ناظرانی که به کنترل جمعیت مسلمانان
اروپا مشغولند، تخمین میزنند که همهساله هزاران زن و مرد به این دین گرایش مییابند و از این میان تنها تعداد معدودي به
گروههاي افراطی میپیوندند و تعداد بسیار اندکی هم دست به اعمال خشونتآمیز میزنند. تحقیقات نشان میدهد که میزان
گرایش به اسلام در زنان نسبت به مردان بیشتر است و برخلاف تصور رایج تنها تعداد اندکی از آنها به واسطه ازدواج با مردان
اگرچه پیشتر این ازدواجها » : در اینباره میگوید « جواد مدرس دانشگاه بیرمنگام انگلیس » « حیفا » . مسلمان به این دین گرویدهاند
فالوت دربارة دین جدید خود «. دلیلی رایج براي تغییر دین بود اما در سالهاي اخیر زنان بدون الزام به این مسئله اسلام گرویدهاند
به نظر وي اسلام دینی سادهتر، دقیقتر و بیتکلف است «. دوستدار شیوهاي است که اسلام در آن به دنبال قرب خداست » : میگوید
من به دنبال یک چارچوب بودم چرا که بشر نیازمند قوانین و رفتارهایی است » : چرا که چهرهاي روشن و صریح دارد. وي میگوید
کارشناسانی که تاکنون به مطالعه این پدیده «. که از آنها پیروي کند، اما مسیحیت هیچگاه چنین شرایطی را برایم فراهم نیاورد
بسیاري » : پرداختهاند، بر این باورند که این دلایل در تفکر بسیاري از زنان نوگرویده انعکاس دارد. دکتر جواد در اینباره میگوید
از زنان نسبت به تردیدهاي اخلاقی جامعه غرب واکنش نشان میدهند. آنها علاقمند به آن حس تعلق، حمایت و مشارکتی هستند
به نقل از مجلۀ سیاحت غرب، WWW.Csmonitor.com پینوشتها: 1. برگرفته «. که اسلام پیش پاي همگان گذاشته است
.« کریستین ساینس مانیتور » نویسنده و روزنامهنگار آمریکایی ،Peter Ford .2 . ش 32
گزارشی از خاطرات یک جاسوس- 3
باید اضافه کنم که من در آموختن زبانهاي عربی و ترکی و تجوید قرآن و آداب و معاشرت اسلامی توفیق بسیار یافته بودم. اما در
تهیۀ گزارشی مشروح از موارد ضعف دولت عثمانی، چندان موفق نبودم. پس از پایان کنفرانس که شش ساعت به طول انجامید،
معاون مرا از این نقطه ضعفم باخبر ساخت. نه نفر از همکاران دیگر من نیز به لندن فراخوانده شده بودند. بدبختانه فقط پنج نفر به
لندن بازگشتند. از چهار نفر دیگر، یکی مسلمان شده و در مصر مانده بود. این خبر را معاون وزارت مستعمرات با من در میان نهاد
و خوشحال بود که شخص مذکور سري را فاش نکرده است. جاسوس دیگري که اصلًا روس بود، به روسیه بازگشته و در آنجا
اقامت گزیده بود. معاون از این بابت ناراحت بود، زیرا بیم داشت که جاسوس روسیالاصل، حال که به سرزمین مادري خود
بازگشته است، چیزي از اسرار مستعمرات انگلیس را افشا کند. معاون به این نتیجه رسیده بود که از ابتدا، براي روسها در وزارت
نزدیک بغداد، « عماره » مستعمرات انگلیس جاسوسی میکرده و پس از خاتمۀ مأموریتش به روسیه مراجعت کرده است. سومی در
پایتخت یمن ،« صنعا » به بیماري وبا در گذشته بود. از سرنوشت چهارمی اطلاعی در دست نبود. وزارت مستعمرات خبر او را تا
داشتند و گزارشهاي او در یک سال اخیر مرتباً از صنعا میرسید، ولی پس از آن قطع گردیده بود، و هر چه دولت و وزارت
مستعمرات براي کسب اطلاع از زندگی او اقدام کردند، به جایی نرسید. وزارت مستعمرات کاملًا از عواقب نامطلوب غیبت یک
جاسوس زبردست خود باخبر بود. و با حساب دقیق، ارزش مأموریت هر یک را محاسبه میکرد، و به راستی فقدان هر یک از
اینگونه مأموران، براي دولت انگلیس، که در آستانۀ اجراي برنامههاي سرکوبی و هرج و مرج و شورش در ممالک اسلامی بود،
صفحه 37 از 59
مخاطرهآمیز مینمود. ما ملتی هستیم که با جمعیت کم مسئولیتهاي مهمی بر عهده داریم و کمبود انسانهاي کارآزموده، براي ما
بسیار زیانبخش خواهد بود. پس از آن که معاون قسمتهاي مهم گزارش اخیرم را بررسی کرد، مرا به کنفرانسی که براي شنیدن
گزارشهاي شش نفر جاسوس حاضر در لندن تشکیل شده بود، راهنمایی کرد و در آنجا گروهی از صاحبمنصبان وزارت
مستعمرات به ریاست شخص وزیر حضور داشتند. همکارانم هر کدام قسمتهاي مهم گزارش مأموریت خود را خواندند، و من به
سهم خود، رئوس مطالب گزارش ترکیه را به اطلاع حاضران رساندم. وزیر، معاون و بعضی از حاضران، فعالیتهایم را مورد تشویق
قرار دادند. با این همه، من در ارزیابی فعالیتهاي جاسوسی در ممالک اسلامی، سومین نفر بودم، و دو نفر از جاسوسان بهتر از من،
2 بودند که به ترتیب اول و دوم شدند. باید اضافه کنم که من در « هنري فانس » 1 و « جورج بلکود » فعالیت کرده بودند: آن دو نفر
آموختن زبانهاي عربی و ترکی و تجوید قرآن و آداب و معاشرت اسلامی توفیق بسیار یافته بودم. اما در تهیۀ گزارشی مشروح از
موارد ضعف دولت عثمانی، چندان موفق نبودم. پس از پایان کنفرانس که شش ساعت به طول انجامید، معاون مرا از این نقطه
موضوع مهم براي من در این دو سال، یاد گرفتن دو زبان، تفسیر قرآن و آشنایی با آداب دین » : ضعفم باخبر ساخت. من گفتم
اسلام بوده، و فرصت کافی براي پرداختن به امور دیگر نداشتهام. انشاءالله در سفر آینده، اگر اعتماد خود را از من بازنگیرید،
بیشک تو در کار خود موفق بودهاي، ولی انتظار ما این است که در این راه از دیگران فعالتر » : معاون گفت «. جبران خواهم کرد
او افزود: موضوع مهم براي تو در مأموریت آینده دو نکته است: 1. یافتن نقاط ضعف مسلمانان که ما را در نفوذ به آنها و «. باشی
ایجاد تفرقه و اختلاف بین گروهها موفق کند زیرا عامل پیروزي ما بر دشمن شناخت این مسائل است. 2. پس از شناخت نقاط
ضعف، اقدام به ایجاد تفرقه و اختلاف ضروري است. هرگاه در این کار مهم توانایی لازم از خود نشان دهی، باید مطمئن باشی که
که « ماري شوي » در شمار بهترین جاسوسان انگلیس، و شایسته نشان افتخار خواهی بود. شش ماه در لندن ماندم و با دخترعمهام
یک سال از من بزرگتر بود ازدواج کردم. در آن موقع، سن من بیستودو سال بود و سن او بیستوسه سال. ماري دختري باهوش
متوسط بود، ولی زیبایی چشمگیري داشت. رفتار همسرم عادي و متعادل بود و من بهترین روزهاي زندگیام را با او گذراندم، از
همان آغاز زناشویی همسرم باردار شده، و من با ناشکیبایی منتظر مهمان جدیدمان بودم. اما در این موقع، دستور قاطعی از
وزارتخانه رسید که باید بدون فوت وقت و بیدرنگ، به کشور عراق مسافرت کنم، کشوري که سالیان دراز، به استعمار خلافت
عثمانی درآمده بود. از این مأموریت، من و همسرم که در انتظار نخستین فرزند خود بودیم، سخت دچار اندوه شدیم. اما علاقه به
کشور و جاهطلبی و میل رقابت با همکاران، موجب گردید که عواطف زناشویی و علاقه به کودك، تحتالشعاع انجام وظیفه قرار
گیرد. از این رو در قبول مأموریت جدید تردید به خود راه ندادم، و التماس همسرم که میخواست انجام مأموریت را به روزهاي
پس از تولد کودکمان موکول کنم، به جایی نرسید. روزي که از او جدا میشدم، هر دو بسیار گریستیم. او به سختی میگریست و
این کلمات دلم را .« نامه بنویس و رابطهات را با من قطع مکن. من نیز از آشیانۀ طلایی کودکمان برایت خواهم نوشت » : میگفت
در هم فشرد، بر آن شدم تا سفرم را به تأخیر اندازم. اما به زودي عواطف خود را کنترل کردم، و پس از وداع با او براي گرفتن
دستورات تازه به وزارتخانه رفتم. پس از شش ماه مسافرت در دریاها، سرانجام وارد بصره شدم، ساکنان این شهر را بیشتر عشایر
نواحی نزدیک تشکیل میدهند، و دو جناح مهم شیعه و سنی، ایرانی و عرب در این جا با هم زندگی میکنند. تعداد قلیلی مسیحی
نیز در بصره اقامت گزیدهاند. در دوران زندگانی، این نخستین بار بود که من با پیروان تشیع و ایرانیها آشنا میشدم. بیمناسبت
نیست که اشارهاي هرچند کوتاه، به عقاید خاص شیعه و اهل سنت، به عمل آورم. شیعیان محبان علیبن ابیطالب(ع) داماد و
پسرعموي پیامبرند، و او را جانشین پیامبر میدانند. آنان بر این باورند که محمد(ص) به نص صریح، علی(ع) را به جانشینی
برگزیده، و او و یازده تن از فرزندان ذکورش یکی پس از دیگري امام و جانشین بر حق پیغمبرند. به پندار من، در مورد خلافت
علی(ع)، و دو فرزندش حسن(ع) و حسین(ع)، کاملاً شیعه ذیحق است، زیرا بنابر مطالعاتی که دارم، شواهد و مدارکی گواه این
صفحه 38 از 59
ادعاست. بیشک علی(ع) داراي صفاتی ممتاز بوده که میتوانسته فرماندهی نظامی و حکومت سیاسی اسلام را پس از محمد(ص)
بر عهده کفایت گیرد. احتمالًا موضوع امامت حسن(ع) و حسین(ع) با احادیثی که از پیامبر به دست ما رسیده، و اهل سنت هم انکار
نکردهاند، مورد قبول فریقین است. 3 تردید من در جانشینی نه تن فرزندان حسین بن علی(ع) است که شیعه ایشان را امام بر حق
میدانند. 4 چگونه ممکن است پیامبر(ص) از امامت افرادي که هنوز متولد نشدهاند خبر داده باشد؟ هرگاه محمد(ص) پیامبر بر حق
خدا باشد میتواند از غیب خبر دهد همانگونه که حضرت عیسی(ع) از آینده خبر داده، اما پیامبري محمد(ص) نزد مسیحیان مورد
تردید است. 5 مسلمانان میگویند قرآن کریم بزرگترین دلیل بر نبوت خاتمالانبیا است اما من هرچه قرآن خواندم دلیلی بر این امر
نیافتم. 6 در این که قرآن کتاب بلندپایهاي است هیچ شکی ندارم، و مقام آن را از تورات و انجیل رفیعتر میدانم. داستانهاي کهن،
احکام و آداب و تعالیم اخلاقی و مطالب دیگر، به این کتاب مزیت و اعتبار ویژهاي بخشیده، ولی آیا این ویژگی به تنهایی دلالت بر
راستگویی محمد(ص) تواند کرد؟ من در کار محمد(ص) حیرانم! چگونه مردي بیابانگرد که نوشتن و خواندن نمیداند، چنین
کتاب رفیعی را به انسانیت عرضه میدارد. هیچ کس تا کنون، با همۀ هوشمندي و استعداد کافی نتوانسته، کتابی این چنین به رشته
تحریر درآورد. و چگونه این عرب بادیه، که خواندن و نوشتن نمیدانسته، چنین کتابی نوشته است؟ مطلب دیگر، همان گونه که
اشاره کردم، طرح این پرسش است: آیا این کتاب میتواند دلیلی بر نبوت محمد(ص) گردد؟ من بسیار مطالعه کردم تا پاسخی براي
این پرسش بیابم و از حقیقت آگاه شوم. در لندن موضوع را با یکی از کشیشها در میان گذاشتم، ولی جواب قانعکنندهاي نشنیدم.
آن کشیش از روي دشمنی و تعصب، پاسخهاي بیدلیلی به من داد. چندین بار نیز با شیخ احمد در ترکیه گفتوگو کردم، ولی
جواب شایستهاي نشنیدم. ناگفته نگذارم که طرح مسئله با شیخ احمد، به صراحت با کشیش لندن نبود، زیرا خطر آن را داشت که
مشتم باز شود و یا لااقل در حسننیت من نسبت به پیامبر اسلام تردید روا دارد. در هر صورت، من براي احمد(ص) ارزش و مقامی
بلندپایه قائلم. بیشک، او در زمره ابرمردانی بوده است که مجاهدات و کوششهاي آنان در تربیت بشر، غیرقابل انکار است. تاریخ
روشنگر این حقیقت است. با این همه در پیامبري او هنوز تردید دارم. حتی به فرض آن که او را پیامبر ندانیم، او به مراتب،
عظیمالشأنتر از نوابغی است که میشناسیم. محمد(ص) از هوشمندان تاریخ هم هوشمندتر است. اهل سنت گویند: ابوبکر، عمر و
عثمان بنابر رأي مسلمانان، براي تصدي امر خلافت، از علی شایستهتر بودهاند. از این رو، در گزینش ایشان، دستور پیامبر را از یاد
برده و مستقلًا اقدام کردند. باید دانست که نظیر اینگونه اختلافات در غالب ادیان و به صورت ویژهاي، درمسیحیت نیز دیده
میشود. اما نکتهاي که هنوز روشن نیست، استمرار اختلاف شیعه و سنی است، که قرنها پس از مرگ علی(ع) و عمر همچنان،
ادامه دارد. به راستی مسلمانان اگر عاقلانه میاندیشیدند، به امروز فکر میکردند، نه گذشتهاي دور و از یاد رفته. یک بار، با بعضی
از رؤساي خود در وزارت مستعمرات، موضوع اختلاف شیعه و سنی را مطرح کردم، و بدیشان گفتم: مسلمانان اگر معنی زندگی را
میدانستند، این اختلافها را رها میکردند، و درصدد اتحاد و وحدت کلمه برمیآمدند. ناگهان رئیس جلسه سخنم را قطع کرد و
گفت: تو باید آتش اختلاف را بین مسلمانان دامن زنی، نه این که آنان را به وحدت کلمه و رفع اختلافات موجود، دعوت کنی! و
همفر، تو میدانی که جنگ و درگیري براي انسانها امر » : باز معاون در یکی ازجلساتی که با او داشتم، پیش از سفرم به عراق گفت
طبیعی است، و از زمانی که خدا آدم را آفرید، و فرزندان او هابیل و قابیل متولد شدند، اختلاف درگرفت و تا زمان بازگشت
مسیح، همچنان ادامه خواهد داشت. اینک میتوانیم اختلافات انسانها را به پنج مقوله تقسیم کنیم: 1. اختلافات نژادي (سیاه و
سفید)؛ 2. اختلافات قبیلهاي؛ 3. اختلافات ارضی؛ 4. اختلافات قومی؛ 5. اختلافات دینی. وظیفۀ مهم تو در این سفر، شناسایی ابعاد
این اختلافات میان مسلمانان است. و باید راهها و وسایل دامن زدن به آتش نفاق و اختلاف را تا سر حد انفجار بیاموزي، و مقامات
لندن را در جریان اخبار و اطلاعاتی که در این زمینهها به دست میآوري، قرار دهی. اگر بتوانی در قسمتهایی از ممالک اسلامی
جنگ شیعه و سنی راه بیندازي، بزرگترین خدمت را به بریتانیاي کبیر کردهاي! براي ما انگلیسیها زندگی مرفه و آسودگی فراهم
صفحه 39 از 59
نخواهد بود، مگر آن که در مستعمرات خود بتوانیم آتش نفاق و شورش و اختلاف را شعلهور سازیم. ما فیالجمله امپراتوري
عثمانی را در صورتی شکست خواهیم داد، که در شهرها و ممالک زیر سلطۀ او، فتنه و شورش برپا کنیم. در غیر این صورت
چگونه ممکن است ملت کوچکی چون انگلیسیان، بر چنان سرزمین پهناوري پیروز گردد. پس تو آقاي همفر، باید با تمام قوا
کوشش کنی، تا روزنهاي براي افروختن آتش هرج و مرج و شورش و تفرقه بیابی، و از آنجا کار خود آغاز کنی. باید بدانی:
اکنون قدرت عثمانیها و ایرانیها در منطقه متزلزل است. تو وظیفه داري مردم را علیه فرمانروایانشان بشورانی. بنابر شواهد تاریخی،
همیشه انقلابات، از ناخشنودي و شورش مردم علیه فرمانروایان سرچشمه گرفته است. هرگاه میان مردم یک منطقه، اختلاف کلمه و
علی فاطمی ماهنامه «. هرج و مرج بروز کند و از اتفاق و اتحاد دست بردارند، زمینۀ استعمار آنها به سادگی فراهم گردیده است
در باب امامت علی(ع) و حسنین و سایر ائمه و احادیثی که از .G. Belcoude 2. H. fanse 3 . موعود شماره 71 پینوشتها: 1
پیامبر اکرم نقل شده رجوع فرمایید به کتاب توحید شیخ صدوق. (مترجم) 4. شک نویسندة انگلیسی بیمورد است زیرا احادیث
متعدد در اشاره به امامت اولاد حسین(ع) و اخبار به غیبت امام عصر(ع) در دست است رجوع فرمایید به توحید صدوق، منتهیالآمال
قمی و غیره. (مترجم) 5. اینگونه اظهارنظر از یک جاسوس انگلیسی خلاف انتظار نیست مخصوصاً که براي سرکوبی و نابودي
مسلمین مأمور شده باشد. (مترجم) 6. چگونه کسی که مدعی قرائت قرآن است به آیه شریفهاي که حضرت عیسی(ع) بنیاسرائیل
. سوره صف ( 61 ) ، آیه 6 «. و مبشراً برسول یأتی من بعدي اسمه احمد » . را به بعثت پیامبر اسلام(ص) نوید میدهد توجه نکرده است
(مترجم)
نماز اول وقت
الّلهمّ صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم. براي این که سالم به مقصد برسید، صلوات بعدي را بلندتر بفرستید! صداي
صلوات بعدي، بلندتر می شود و اتوبوس با سرعتی هرچه تمامتر، در گرگ و میش هواي دلانگیز صبحگاهی، بر بدن سخت و زبر
جاده میخزد و پیش میرود. پس از لحظاتی، فضاي اتوبوس، دوباره به حالت اول برمیگردد. بعضیها که با صداي صلوات
چرتشان پاره شده، حالا بار دیگر، پلکهاي نیمه بازشان را روي هم میگذارند و زود خوابشان میبرد. نگاهم را که زیر نور قرمز
رنگ چراغهاي سقف اتوبوس روي مسافران میچرخد، برمیگیرم و روي پیرمرد کنار دستیام رها میکنم. کلاهش را تا روي
چشمانش پایین کشیده. او هم بعد از گرفتن چند صلوات از مسافران، آرام گرفته و زیر لب دعا میخواند. نمیدانم، شاید، دعاي
عهد است که آخر هم حفظ نشدم... . و من، اما، طبق عادت دوران تحصیل، که باید مسافت زیادي را هر روز از پانسیون اجارهاي تا
کالج مرکز شهر لندن، و فقط هم با اتوبوس طی میکردم، نمیتوانستم بخوابم. از لحاظ روانشناسی، خاطرات آن روزها تداعی
میشد و باید استرس و هیجان زیادي را تحمل میکردم. یقۀ بارانیام را بالا میدهم و سرم را به شیشۀ اتوبوس تکیه میدهم، از
پشت شیشههاي دودي رنگ و بزرگش، باز هم میتوان خورشید سرخ رنگ را دید که اولین پرتوهاي طلایی رنگش را
سخاوتمندانه روي سر و صورت دشت پاشیده. چقدر دلم براي این صحنههاي زیبا تنگ شده بود. در فرانسه، هیچگاه این صحنهها
را ندیدم. نمیدانم شاید به خاطر آسمان همیشه ابري آنجا بود، شاید هم آسمانخراشهاي بیروح. بفرما دکتر جون! سرم را
میچرخانم. شاگرد راننده، کیکی را به طرفم دراز کرده. بفرمایید، اوستا گفت، حالا که شما بیدارید، ناشتاییتان را بخورید، بلکه
ضعف نکنید. متشکرم، اما الآن میل ندارم. بخور دکتر جون! سهمت است. به بقیه هم میدهیم. گرچه تعارف نمیکنم، اما
نمیدانم چرا شاگرد راننده، دستبردار نیست، به ناچار کیک و به دنبالش ساندیس و نی را از او میگیرم و تشکر میکنم. نگاهم
به پیرمرد کناردستیام میافتد. لبهایش که تکان نمیخورد، میفهمم خوابش برده. بار دیگر به جاده و بیابان و دشتهاي دو
طرف جاده، چشم میدوزم. سالها پیش، وقتی، این مسیر را به طرف تهران، طی میکردم، آن هم درست روي صندلی اول، دست
صفحه 40 از 59
چپ، طرف شیشه نشسته بودم. همهاش فکر مادرم بودم و نگرانیهاي مادرانهاش. براي قبولی در کنکور خیلی درس خواندم. مادرم
میگفت: چون نیت تو خیر بوده، خدا کمکت کرده است. همین طور هم بود، چرا که نمازهاي امام زمان(ع) که مادرم میخواند و
دعاهاي من نیز، سرانجام جواب داد و قبول شدم. آن هم با رتبهاي که از طرف وزارت علوم و دانشگاه، مستحق دریافت بورسیه،
براي ادامۀ تحصیل در خارج از کشور شدم. مادرم شاید، فکر اینجایش را نمیکرد. یادم هست، وقتی شب قبل از پرواز، مرا تنها،
کنار حوض، در حیاط دید، سراغم آمد و بغضآلود، نگاه پرمحبتش را ریخت توي چشمانم و گفت: یوسفم میدانم اگر بروي
دیار غربت، شاید، چند سال نتوانی بیایی ایران، برو، خدا پشت و پناهت. من توي همین خانه، تک و تنها، سر میکنم و منتظر
آمدنت میشوم. فقط یک نصیحت مادرانه بهت بکنم، میترسم فردا صبح، وقت این حرفها نشود، ... دستی به خنکاي آب حوض
زد و گفت: اگر خداي ناکرده، در دیار غربت، به سختی افتادي یا اصلًا دلت گرفت، مثل همین جا، که به آقا، متوسل میشدي،
آنجا هم آقا و مولایت را فراموش نکن، او آقاي همه است، در هر جاي دنیا که باشد، ایران و غیر ایران ندارد. صدایش که کنی، هر
جا باشی به دادت میرسد. ... او را در میان دستانم فشردم و روي گونههاي خیس و مهربانش، بوسهاي از سر سپاس و قدردانی، نثار
کردم. و فردا صبح، سرانجام میان دود اسفند و صداي صلوات، از زیر قرآن رد شدم و سوار بر اتوبوس، از یکی از شهرهاي مرکزي
ایران به سوي تهران به راه افتادم. صداي گریۀ کودکی شیرخواره، مرا به خود میآورد. کیک و ساندیس، نزدیک بود از دستم
بیفتد. کودك، لحظهاي بعد، ساکت میشود. اما بعضی مسافران که از صداي گریۀ کودك بیدار شدهاند، غرولندکنان، زمزمههایی
میکنند و دوباره پلک روي هم میگذارند... . کیک را باز میکنم و لقمۀ کوچکی را با ساندیس فرو میدهم. تا چشم کار
میکند، بیابان است و تا گوش میشنود، صداي نفسهاي سکوت. حالا دیگر آفتاب تازه درآمده، و سر شاخههاي درختان بیابانی و
سر کوهها، رنگ آفتاب به خود گرفته است. چراغهاي کوچک وسط سقف اتوبوس، خاموش شده است. اتوبوس بعد از نماز صبح
حرکت کرد و خیالم از بابت نماز صبح راحت شد. براي نماز ظهر اما، هنوز دلشوره دارم. گرچه، هنوز خیلی، زمان باقی است.
کیک و ساندیسم تمام میشود، دور ریختنیاش را به سطل قرمز کوچکی که پایین صندلی آویزان است، تقدیم میکنم. پس
پلکهایم را روي هم میگذارم و با تکانهاي نرم اتوبوس، بار دیگر به پنج سال پیش برمیگردم. ... به هر سختی که بود، پس از
مدتی بالاخره، پایم به کشوري اروپایی، یا به قول مادرم، دیار غربت باز شد. همه چیز از ایران و تهران، قبلًا هماهنگ شده بود و
تنها کاري که باید میکردم، این بود که به دفتر کالج 1 بروم و خودم را با مدارك کاملم و معرفینامه از طرف وزارت علوم ایران،
به آنها معرفی و نشان دهم. همه چیز خوب پیش میرفت، جز یک مشکل و اینکه فاصلۀ کالج تا خانۀ اجاريام خیلی زیاد بود. و
تنها یک اتوبوس، هر روز صبح، این مسیر را طی میکرد. یعنی از خارج شهر، شروع میشد و مقصد آن، مرکز شهر لندن بود.
وقتی، مشکلم را با مسئولان کالج، در میان گذاشتم، آنها تنها گفتند که بسیار متأسفند. من هم با انگلیسی دست و پا شکسته، از
این که با من همدردي کردند و ابراز تأسف کردند، تشکر کردم. البته، این فاصلۀ زیاد، حسنی هم داشت، اینکه مرا منظم کرده
بود. صبح زود از خواب بر میخواستم و پس از صرف صبحانه مختصر، و آماده شدن خودم را به ایستگاه اتوبوس میرساندم و من
یکی از مسافران همیشگی اتوبوس آن مسیر شده بودم. با صندلی مخصوص خودم. صندلیهاي طرف چپ اتوبوس، اولین ردیف،
کنار شیشه. چند سال، همه چیز، به همین نظم و روزمرگی پیش میرفت، تنها موردي که کمی جا به جا میشد، نمازم بود. اما
همیشه میخواندم، شاید پس و پیش، اما ترك نمیشد. فقط یک بار که خیلی دلم سوخت، روز جمعهاي بود، به دلیل فشار درس
زیاد که باید چند واحد را با هم پاس میکردم و هم واحدهاي جدیدي میگرفتم، شب خسته و درمانده، داشتم براي خواب آماده
میشدم که تازه یادم افتاد، نمازهاي ظهر و عصر و مغرب و عشا را هنوز نخواندهام. برخاستم و هر چهار تا نماز را خواندم. دلم خیلی
گرفت. از شما چه پنهان ... خیلی هم گریه کردم. به خودم دلداري دادم که تقصیر من چیست که اینجا جمعه تعطیل نیست. نه
صداي اذانی، نه قرآنی، نه ذکر توسلی، بعد به خودم نهیب هم زدم، خب، آنها اعتقاداتی هم ندارند، امام زمانی(ع) هم ندارند. این
صفحه 41 از 59
تویی که منتظر یک روز جمعهاي، آقایت ظهور کند. و اگر همان جمعۀ موعود، امروز بود چه؟ از خودم کلافه شدم. چرا که هیچ
وقت کلاسهایم دیر نمیشد. همیشه جز اولین سرویس اتوبوس بودم، علتش، شاید، اضطرابی بود که از خواب ماندن یا دیر شدن
کلاسهایم داشتم. اینکه نمیخواستم به عنوان یک شرقی، خصوصاً ایرانی، انگشتنما شوم. اضطرابی که تا آن روز خاص و آن
اتفاق، هیچگاه براي نماز نداشتم. ترس از گذشتن وقت نماز. نگرانی از تأخیر افتادن آن. آن اتفاق شیرین بود که دیدم را نسبت به
نماز کاملًا عوض کرد... اي بابا این هم شد حرف، مگر میشود؟ شاگرد راننده با آن تن بلند صدایش مرا متوجه خودش میکند،
به روي خودم نمیآورم که در عالم دیگري سیر میکردم. پلکهایم را باز میکنم. شوفر باز هم حرف میزند. آهان! قوربون آدم
چیزفهم، پس اگر قبول داري که سخت است، خب دست بردار، داداش من! سرم را میچرخانم تا طرف صحبت کمک راننده را
ببینم. زن و مرد جوانی، کودك شیرخوارشان را در بغل گرفتهاند و میخواهند تا براي تعویض جا و لباس کودك، اتوبوس توقف
کند... پیر مردي که کنار نشسته و حالا در روشنایی روز، چهرة آفتاب سوختهاش کاملًا نمایان است، با عصا سمت کمک راننده
اشاره میکند که: پسر جان! هی نگو، تا قهوهخانه نگه نمیداریم. بلکه کسی احتیاج پیدا کرد. حکم خدا که نیست. شاید، ماشین
خراب شد، شاید کسی نیاز پیدا کرد، وقتی مجبور شوي، نگه میدارید... . شاگردکه میخواهد خودش را از طرف مؤاخذه، خلاص
کند، میگوید: آخر، خدا را خوش میآید، ملت معطل بشود که چی، این بچه، خودش را خراب کرده، بد میگویم، دکتر جون؟
نگاهها روي صورتم مینشیند، مات نگاهش میکنم. دلشورهام براي نماز زیاد میشود. دست سنگین شاگرد که دستمال یزدي
تیرهاي دور مچش بسته، روي شانهام مینشیند: طبق برنامه، باید ساعت 3 بعد از ظهر، قهوهخانه باشیم. هر کسی هر کاري دارد،
بگذارد ساعت 3، قهوهخانه، هان؟ زبانم در دهانم نمیچرخد. ساعت 12 اذان ظهر گفته میشود و تا ساعت 3،... چشمانم از پشت
شیشۀ شفاف و ته استکانی عینکم روي صورت استخوانی وسیاه شاگرد، خیره میشود. نمیدانم چرا یک دفعه، جسارت میکنم و
میگویم: براي نماز که باید نگه دارید! سر اذان ظهر، ... هر جا که باشد... هان... میزند زیر خنده. حرفم، آن قدر برایش
بیاهمیت است که بدون جواب میرود و روي صندلی خودش کنار راننده که در آیینه نگاهم میکند مینشیند. پیرمرد کنار
دستیام، عملًا بلند میگوید: چرا نگه ندارد؟ قصه نماز با قصههاي دیگر توفیر دارد. نماز اول وقت، خیلی فضیلت دارد... خیلی...
فضیلتش به جا پدرجان! اما ملت نباید معطل شود. ساعت 3 قهوهخانه، هر کسی هر کاري داشت، آن موقع... شوفر این حرفها را
که میزد، همچنان با عرقچین دور گردنش را خشک میکرد. چندشم میشود، میگویم: آقاي عزیز فکر نمیکنم، اتفاق خاصی
بیفتد اگر به درخواست چند نفر، اتوبوس توقف کوتاهی داشته باشد، هم حال و هواي مسافران عوض میشود. اما ما به نماز اول
وقت خود میرسیم و هم آن خانم و آقا، به کودکشان. شما که این همه اهل کمالاتید، میخواستید برنامۀ نمازتان را با ساعت
حرکت اتوبوس هماهنگ کنید. درست صحبت کنید. لطفاً آن پارچه را این قدر به سر و صورتتان نکشید. آن هم مقابل دید
مسافران... بحث دارد بالا میگیرد که پیرمرد میگوید: چرا این قدر خون خودتان را بیجهت کثیف میکنید. ببینم پدرجان! مگر
نذر داري؟ هان؟ نذر داري که نمازت را اول وقت بخوانی؟ بیحوصله میگویم: نخیر، حرف نذر نیست. من براي خودم دلیل
خاصی دارم. هر کدام از مسافران هم بدشان نمیآید، تا هوایی تازه کنند. زمزمههاي خفیفی در اتوبوس پیچیده، هر کسی چیزي
میگوید. و در این میان، پیرمرد کنجکاو شده تا از موضوع من سر در بیاورد. پس بار دیگر و باز هم با صداي بلند میپرسد؟
نگفتی چرا این همه اصرار میکنی، دلیلت را بگو، بلکه همه بشنوند، و همگی مثل تو شویم. به دنبال سکوت من، بعضیها
درخواست پیرمرد را تکرار میکنند. شاگرد هم ساکت شده و دمغ روي صندلی، لم داده. براي رهایی از سنگینی نگاهها، و وادار
کردن راننده، براي توقف اتوبوس، چارهاي جز بیان خاطرة آن روز نمییابم، پس لب تر میکنم و میگویم: من به عزیزي قول
دادم... راستش را بخواهید از پنج سال پیش و به دنبال عزیمتم به خارج از کشور، جهت ادامۀ تحصیل در یکی از دانشگاههاي
لندن، همیشه امید داشتم که روزي درسم به پایان برسد و با افتخار و سربلندي و اخذ مدرك به میهنم برگردم. همه چیز به خوبی
صفحه 42 از 59
پیش میرفت تا آنکه یک روز که قرار بود، آخرین امتحان اخذ مدرك فارغالتحصیلیام، برگزار شود. اتفاق عجیبی افتاد.
اتوبوسی که باید مرا به مرکز شهر لندن میرساند، با سرعت هرچه تمامتر، مثل هر روز، بر بدن زبر و خشک جاده پیش میرفت.
طبق معمول، نماز صبحم را کمی قبلتر از حرکتم به سوي ایستگاه خوانده بودم. و از خداوند خواسته بودم که مرا به خاطر این همه
تأخیر در نمازم ببخشد. بادي که از لابهلاي درختان و چمنزارهاي دو طرف جاده، روي صورتم مینشست را هنوز به خاطر دارم.
آن روز شوق خاصی داشتم. روز امتحان فارغ التحصیلیام و تعیین کنندة زحمات چند سالهام. در فکر بازگشت به ایران بودم که
ناگاه متوجه شدم سرعت اتوبوس رفته رفته کم شد، تا آنکه از مسیر جاده به کناري، هدایت شد و یک دفعه خاموش شد. رانندة
اتوبوس فریاد کشید و گفت: اوه، لعنتی! حالا چه وقتش بود؟ اتفاقی که طی این سالها، هرگز اتفاق نیفتاده بود، اینک در شرف
وقوع بود. اتوبوس بیهیچ علتی، یا حداقل، علتی که راننده با سوابق و تجربیاتش از آن سر در بیاورد، خاموش شده بود. به ساعتم
نگاه کردم. هفت و سی دقیقه بود و من در حالی میباید ساعت هشت و سی دقیقه به مرکز شهر میرسیدم که تازه نصف مسیر، طی
شده بود. من نیز نگران و اندوهناك، به دنبال سایر مسافران که از دیر شدن سر کار یا به هم خوردن قراردادهاي شرکتشان، دچار
اضطراب بودند، از اتوبوس پیاده شدم. برگهها و جزوهها را درون کیفم گذاشتم و کیف در دست، کنار جاده ایستادم، تا بلکه شاید،
اتومبیلی در آن صبح زود از آنجا عبور کند و مرا از میان آن همه مسافر منتظر و مستأصل، انتخاب و سوار کند... خیلی زود یاد
مادرم افتادم. این که در آخرین تماس تلفنیام وقتی خبر بازگشتم را شنید، کلی ذوقزده شده بود... ترس تمام وجودم را فرا گرفته
بود. ترس از دست دادن همه چیز. ترس از به هم خوردن همۀ برنامهها. چندین بار طول اتوبوس را قدمزنان طی میکنم و تا
میتوانم صلوات میفرستم. ذکر میگویم و دعا میخوانم. برخی، متوجه اذکار و حرکات و اشکهایم شدهاند، برایشان جالب
شدهام. چند ثانیه بهتزده نگاهم میکنند. به مغزم فشار میآورم، تا راه چارهاي پیدا کنم. نمیشود. راننده همچنان با تیغ
جراحیاش آچار به جان اتوبوس افتاده... میخواستم از غصه منفجر شوم که ناگهان جرقهاي در ذهنم روشن میشود. یاد
سفارش مادرم در شب قبل از سفر میافتم. توسل به امام زمان(ع)؛ گوشهاي نشستم، قوز کردم و در خودم شکستم و با زبان دل و با
زبان سر شروع به راز و نیاز و توسل کردم. گریستم، چون کاري به جز آن، از دستم بر نمیآمد. گریستم به خاطر همۀ تلاشهایی
که طی این سالها انجام داده بودم و اینک در معرض از بین رفتن بود... سکوت معنیداري در فضاي اتوبوس در حال حرکت
برقرار شده، بعضیها، از جمله پیرمرد کناردستیام، گریه میکنند. شاگرد که کیک و ساندیس به دست مسافران میدهد هم، در
فکر فرو رفته... و من نفسی تازه میکنم و به بیان خاطرهام ادامه میدهم... در آن موقعیت حساس و عذابآور، با خودم فکر کردم
حالا که به امام زمان(ع) متوسل شدهام، پس چه بهتر که قول و عهدي میانمان برقرار شود. و چون نمازهایم را اغلب دیر وقت
میخوانم، به آقایم قول دهم که اگر اوضاع رو به راه شود و من به جلسۀ آزمون برسم، از آن پس، نمازهایم را در اول وقت به جا
آورم. هر کجا که باشم. و این قول را طی دعا و توسلات، چندین بار با خود زمزمه کردم. تا توجه مولا را به خود جلب کرده
باشم... در همین اوضاع و احوال، یکی از مسافران که با تلفن همراهش مشغول صحبت بود، به طرف راننده اشاره کرد و گفت:
اوه، بالاخره یکی پیدا شد، شاید این یکی بتواند کاري کند... به مرد تازهوارد نگاه کردم. به نظرم رسید، او را قبلًا در جایی دیدهام.
خیلی برایم آشنا بود. چهرهاش به غربیها نمیخورد. نه چشمان آبی داشت، نه موهاي بلوند. بر عکس چشمانی درشت و سیاه و
موهایی مشکی و قامتی متعادل داشت. با راننده به زبان محلی سخن گفت و پرسید: چی شده؟ پیش رفت و شانه به شانۀ راننده سر
در موتور اتوبوس کرد... اشک در چشمان شاگرد راننده و بیشتر مسافران جمع شده، بغضی گلوگیر راه نفسم را سد میکند.
برخیها کم و بیش از موضوع سر در آوردهاند. مثل پیرمرد بغلدستیام. من هم که ماجرا را میدانم پس طاقت از کفم میرود و
بغضی که داشت خفهام میکرد را همراه اشک و زاري رها میکنم... اتوبوس همچنان راه را میشکافد و مسافران گریان را با
خویش به جلو میراند... دقایقی طولانی میگذرد اما، در لندن، آن روز خاص، از وقتی آن مرد ناشناس اما آشنا آمده بود و سر در
صفحه 43 از 59
موتور اتوبوس داشت انگار، زمان سرعت گرفته بود. مرد ناشناس به راننده گفت: برو استارت بزن! راننده، با عجله، پشت فرمان
قرار گرفت و سوییچ را چرخاند، با اولین استارت، صداي موتور اتوبوس، همه را ذوقزده کرد. با خوشحالی در حالی که ساعتم
گذشت ده دقیقه را نشان میداد، سوار اتوبوس شدم، بقیه نیز در صندلیهاي خود جاي گرفتند که با تعجب دیدم، مرد ناشناس نیز
از اتوبوس بالا آمد، مسافران را رد کرد و وقتی به من رسید، در کمال ناباوري مرا به اسم صدا زد و در ادامه فرمود: یوسف! قولی
که به ما دادي یادت نرود! نماز اول وقت را فراموش نکن! اتوبوس در کنار قناتی که چشمهاي را جاري کرده است، نیش ترمزي
میکند. به آفتاب مینگرم که تا وسط آسمان پیش آمده، شاگرد راننده فرز از جاي میپرد و میگوید: مسافران محترم! تا اذان
ظهر نیم ساعتی وقت است. تا وضویی بگیرید و آماده شوید: وقت نماز هم رسیده است. با توقف اتوبوس، صداي صلوات بار دیگر
در فضا چرخ میخورد: الّلهمّ صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم... پینوشتها ?: بر اساس ماجرایی واقعی برگرفته از:
میر مهر، مسعود پورسید آقایی، با اندکی تصرف. 1. کالج: دانشگاه 2. نام شخص، مستعار میباشد.
ما، خدا و اهل بیت
ام خوب است، اما حالم خوب نیست. نمیدانم توانستهام براي سفري که در انتظار همۀ ماست، آماده شوم یا نه. « حال » یک: اگر چه
نمیدانم خدا گناهانم را بخشیده یا نه... و نمیدانم آیا در سالهاي کودکی که همه چیز خالصتر، پاكتر و شریفتر بود،
توانستهام آن قدر خوب باشم که هنگام رفتن از دنیا، خوبیهاي کودکی را سرمایه کنم و با دلی مطمئن بروم یا نه. اگر تردیدها
بیرون بروم و یک بار دیگر، خودم را خوب ببینم، یقین دارم میتوانم با خدا « یکدندگی » بگذارند و بتوانم از میان سیم خاردار
آشتی کنم. مگر نه این است که خودش بارها و بارها از راه قلبم مرا صدا کرده است؟ مگر نه این است که هر بار، پس از مدتها
قهر و دوري، تا صدایش کردهام، فرشته را سراسیمه، براي من فرستاده تا احساس تنهایی نکنم؟ مگر بارها نگفته که هر گناهکار و
خطاکاري را میبخشم، اما از کسی که از بخشش من ناامید شود، نمیگذرم؟ خدایا! من که جز امید به خوبیت چیزي ندارم. من که
جز مهربانیت امیدي ندارم؛ پس مب
اطیب البیان
مَن رآنی فقد رآنی لأنّ الشیطان، لا یتشکل بنا، یعنی هر کس مرا در خواب ببیند [به حقیقت] مرا دیده » : پیامبر اکرم(ص) فرمودند
جمع است و شامل حال همۀ معصومین(ع) از حضرت آدم(ع) تا خاتم « نا » ضمیر «. است زیرا شیطان نمیتواند به شکل ما درآید
الاوصیا(ع) میشود. عبدالحسین ترکی اطیب البیان، تفسیري به امر و امضاي امام زمان (ع) مرحوم آیتالله سیّد عبدالحسین طیّب بنا
یکی از فرزانگان وادي عشق به قرآن بود که سراسر زندگی او را تلاوت، تبلیغ و » : به آن چه که دانشنامه قرآن دربارة وي آورده
تفسیر قرآن فرا گرفته، و تفسیر اَطْیَبالقرآن یکی از مظاهر آن است. 1 وي در اصفهان در میان طایفهاي از سادات، معروف به
در سال 1272 ش، دیده به جهان گشود و در سه سالگی به همراه پدر به کربلا رفت. انگیزة این سفر معنوي بنا « میرمحمّد صادقی »
« عَبْد » بگذارد و میخواسته که در اوّلین فرصت « عبدالحسین » به نقل نزدیکان آن بوده که پدر ایشان نذر داشته که نام فرزند خود را
را به محضر مولا ببرد. لذا در سفري دو ماهه پدر و پسر راهی کربلا شدند. در آن جا عنایت مولا دامنگیر این فرزند خردسال
،« وارث » میشود و اولین توجّه آن حضرت اینگونه نمایان میگردد که این کودك سه ساله بسیاري از زیارتها، مانند زیارت
را از حفظ و بدون خطا و اشتباه میخواند و همین امر موجب شگفتی همراهان و دیگران « زیارت جامعۀ کبیره » و بخشی از « امینالله »
میگردد. نزدیکان او این مسئله را به حافظۀ قوي و هوش سرشار و غنیّ او منسوب میکردند امّا خودش این موضوع را عنایت و
من این امر را طبیعی میدانم چرا که مولایی مانند ابیعبدالله(ع)، عبد خود را » : کرامت سیّدالشهداء به خویش میدانست و میگفت
صفحه 44 از 59
بدون صله و انعام نمیگذارد و من در تمام عمر از این صله و انعام بهرهها بردهام و خود را نسبت به آن بزرگوار ممنون و سپاسگزار
میدانم. 2 مرحوم آیتالله طیّب در دوازده سالگی پدر را از دست داده، امّا در سایۀ همّت بلند، تحصیلات خود را با جدیّت تمام در
زادگاه خود اصفهان پی میگیرد در محضر درس عالمانی راستین و پارسا مانند آیتالله سید ابوالقاسم دهکردي، آیت الله سید
محمّد باقر دُرچهاي و برادر وي آیتالله سید مهدي درچهاي هر سه از مراجع تقلید اصفهان آن روز و دیگر استادان به پایان
میرساند، و آنگاه براي تکمیل تحصیلات و برخورداري از عنایات مولایش امیر مؤمنان (ع)، عازم نجف میشود و در آن جا، بنابر
آن چه که خود در پایان جلد ششم تفسیرش آورده، به تأیید بیشتر بزرگان و عالمانِ نامآور آن حوزة دیرینه موفق به اخذ درجۀ
اجتهاد میگردد، که نام شماري از آنان به همراه تصویر اجازهیشان، در پایان جلد ششم تفسیر مورد اشاره آمده است. 3 پذیرش
مسئولیّت نه داعیّه مرجعیّت در وارستگی، صفاي باطن، دنیاگریزي و دوري از ریاست، و از دیگر سو مسئولیّت پذیري و عمل به
در بازگشت از نجف، آقایان زیادي در قم به من پیشنهاد میکردند » . وظیفه، این حکایت از زبان ایشان شنیدنی و قابل تأمّل است
که در قم بمانم و درس و بحث را شروع کنم، ولی من احساس میکردم، حوزة قم کمبودي ندارد و آقایان زیادي مشغول تدریس
هستند. به این جهت پیشنهاد آقایان را نپذیرفتم و عرض کردم: فکر میکنم براي اصفهان مفیدتر باشم که آنجا نیاز بیشتري نسبت
به قم احساس میشود. بعد از مخالفت من، بعضی از آقایان فرمودند: اگر شما در قم بمانید و حوزة درس تشکل دهید، بعد از مدّتی
من عرض کردم: من هیچگاه داعیّۀ مرجعیّت درس نخواندهام، من با « در مرجعیّت شما تردیدي نخواهد بود و مَرجع خواهید شد
در اصفهان، علم شما » : در پاسخ من، بعضی از آقایان این عبارت را به کار بردند «. انگیزه خدمت و پذیرش مسئولیّت درس خواندهام
4 مرحوم «. دفن میشود. امّا من به این عبارت اعتقادي نداشتم و به جهت ارائۀ خدمات دینی، تبلیغی و ارشادي به اصفهان برگشتم
آیتالله طیّب بنابر نقل نزدیکان وي، سالی چهارده مرتبه قرآن را ختم میکردند و در ماه محرّم و صفر مقیّد بودند که هر روز
زیارت چهارده معصوم را میخواندهاند. مرحوم « نماز شب » زیارت عاشورا را با آداب کامل بخوانند و همچنین هر شب قبل از
آیتالله طیّب در مصاحبه با مجلّۀ حوزه، انگیزة نگارش این تفسیر را چنین فرمودهاند: نگارش تفسیر را تقریباً از سال 1341 به
صورت مداوم شروع کردم، علت نگارش هم، سفارش حضرت حجّت ارواحنا فداه بود که در عالم رؤیا به حقیر داشتند و به بنده
امر فرمودند که این تفسیر را بنگارم. از آن زمان من بدون وقفه به نگارش آن مشغول شدم، آخرین جلد آن یعنی جلد چهاردهم
در سال 1359 ش. منتشر شد که به این ترتیب تألیف این دوره تفسیر هیجده سال به طول انجامید. 5 آن مرحوم رؤیاي خود و
تشرّفش را به محضر آن جان جهان، دوبار؛ یک بار کوتاه و سربسته و دیگر بار با تفصیل بیشتري در مقدّمه و مؤخّرة تفسیر خود
آورده است که ما تلفیق آن دو رؤیاي شیرین را در این جا میآوریم. سیّد بزرگوار در مقدمه تفسیر آورده است: دیر زمانی بود که
در خاطرم خطور میکرد کتابی در تفسیر قرآن بنگارم. روي این اندیشه حوزههاي تفسیري تشکیل داده و جزوههاي متفرّقی در این
باره به رشتۀ تحریر درآورده بودم امّا از طرفی قصور باع و قلّتِ استعداد و اشتغالات درسی و عوائق و گرفتاريهاي دنیوي مرا از
اقدام به این امر، منع، بلکه مأیوس میکرد تا این که در شب سه شنبه، پنجم جماديالثانی سال 1380 ق. مطابق با 22 آبانماه 1339
ش. در محضر بعضی از علماي اعلام به مجلس سوگواري حضرت صدّیقۀ طاهره(ع) موفق شده و در ضمن توسّل حالتِ وجدي در
خود دیدم، از آن جا به منزل مراجعت نموده و در عالم رؤیا خدمت ثامنالحُجَج(ع) و حضرت ولی عصر(عج) مُشرّف شده و پس
از مذاکراتی که بین آن دو بزرگوار راجع به زُوّار شد، حضرت بقیّهالله پس از عنایاتی و ترضیۀ خاطري ( = رضایت خاطر) نسبت به
حقیر، مرا امر به نوشتن تفسیري فرمود و وعدة نُصرت به من دادند. بعد از آن که از خواب بیدار شدم، صدْقِ رؤیاي من ظاهر شده و
وعده نُصرت حضرتش تحقق یافته و من به نگارش و تألیف این کتاب، به یاري حضرت ربّالارباب و تاییدات حضرت حجّت (ع)
با تمام کوشش و اهتمام اقدام نمودم و چون در تفسیر آیات قرآن از احادیث و بیانات خاندان نبوّت، استفاده نمودم و حقّاً که
» بیانات ایشان بهترین و پاکیزهترین بیانات در تفسیر قرآن بوده و این جامه تنها به قامت اینان راست آمده است لذا این کتاب را
صفحه 45 از 59
6 مرحوم آیتالله طیّب در پایان «. اطیبُ البیان فی تفسیر القرآن نامیدم و این هدیۀ ناقابل را حضور ولیعصر (ع) تقدیم مینمایم
تفسیر خود همین بشارت و رؤیاي صادقه را با تفصیل بیشتري به منظور تابش نور ولایت در قلوب دوستان و شیعیان، به همراه
در « بابا حسن » شب جمعهاي بود در عالم رؤیا در کنار نهر » : رؤیایی دیگر در تائید این تفسیر از ناحیۀ مقدّسه(ع) چنین آورده است
ماشینی ایستاده بود که رانندة آن را ندیدم. در آن ماشین حضرت ثامنالحُجج امام رضا (ع) در طرف « بیدآباد » اصفهان، در محلّۀ
دیوار تشریف داشتند و حضرت بقیّۀالله(ع) در طرف نهر در ماشین جلوس فرموده بودند. میان این دو بزرگوار، جوانی خُردسال،
با کلاه نشسته بود که ایشان را نشناختم. حقیر به طرف نهر آمدم و دیدم زانوي مبارك حضرت بقیۀالله(ع) به پشت [صندلی] ماشین
گذارده شده است. [بنده خم شدم] روي ماشین را بوسیدم. [امام عصر(ع)] عنایت فرمودند در ماشین را باز کرده و فرمودند:
بنده هم زانوي مبارك ایشان را بوسیدم و به چشم کشیدم. آن گاه حضرت بقیۀالله(ع) به جدّ «! میخواهی ببوسی، ببوس »
حضرت « زُوّار شما زیاد شدهاند و حوائج همۀ آنها را بخواهیم روا کنیم، مشکل است » : بزرگوارشان [امام رضا(ع)] اظهار کردند
که « میرزا مهدي » آن گاه حضرت بقیّۀالله(ع) از ماشین پیاده شده، دست حقیر را گرفته، به مدرسۀ .« مانعی ندارد » : رضا(ع) فرمودند
من حُجرة وسط مقابل رو را نشان دادم. در «؟ حجرة تو کدام است » : در همان مکان واقع است، تشریف آوردند، و به من فرمودند
«؟ آیا شما از من راضی هستید » : ایشان اجازة سئوال دادند، و من عرض کردم .« سئوالی دارم » : این هنگام من به حضرت عرض کردم
در آن جا امام(ع) فرمودند: .« مسجد سیّد » بعد در خدمت حضرت بقیّۀالله(ع) آمدیم در «. نَعَم! چون ترویج دین میکنی » : فرمودند
من سابقاً کتابی در عقاید منتشر کردم و فعلًا میخواهم کتابی در تفسیر بدست یکی از شماها بنویسم، خوب است به تو محوّل »
حقیر از خواب، فرحناك بیدار شدم و تصمیم به نوشتن تفسیر گرفتم. [درباره بخش .« کنم، فعلًا هزار تومان وَجهش موجود است
بعضی از علماي اعلام فرمودند: مراد کتاب حکم [« من سابقاً کتابی در عقاید نوشتم و منتشر کردم » : اوّل سخن امام(ع) که فرمودند
خلاصه از شدّت خوشحالی صبح همان جمعه، جلسهاي در یکی از منازل داشتم که «. الطیّب است که شما نوشتهاید و منتشر کردهاید
دربارة عقاید و اخلاق سخن میگفتم، در آن جلسه خواب [دوشین] خود را عنوان کردم. [بلافاصله] صاحب منزل هزار تومان آورد.
ایشان هم از تهران کاغذ خرید و حقیر در مدّت ده سال .« این مبلغ را کاغذ بخرید تا در این تفسیر مصرف کنم » من عرض کردم
7 رؤیاي دوم، امضاي امام زمان(ع) شبی دوباره در عالم رؤیا خدمت حضرت بقیّۀالله روحی «. چیزي حدود هفت جلد آن را نوشتم
پس » : عرض کردم «! نَعَم » : فرمودند «؟ آیا این تفسیر مورد رضایت خاطر شما هست » : له الفداء مشرّف شدم و به ایشان عرض کردم
حضرت یک نقطه پاي آن تفسیر گذاردند. حقیر دیدم که از آن نقطه، نور متصاعد میگردد. لذا با کمال جرئت و «. امضا بفرمایید
8 مرحوم .« بانگ بلند میگویم، هم نوشتن این تفسیر به امر مبارك حضرت بقیۀالله(ع) بوده و هم به امضاي آن حضرت رسیده است
آیتالله طیّب رضوان الله علیه پس از ذکر خوابهاي صادقه و رؤیاهاي راستین خود چند نکته را متذکر میشود که با آوردن آن
مَن رآنی فقد رآنی لأنّ الشیطان، لا یتشکل بنا، » : نکات ما این مقاله را به پایان میبریم: نکتۀ اوّل، آن که پیامبر اکرم(ص) فرمودند
جمع است و شامل « نا » ضمیر «. یعنی هر کس مرا در خواب ببیند [به حقیقت] مرا دیده است زیرا شیطان نمیتواند به شکل ما درآید
حال همۀ معصومین(ع) از حضرت آدم(ع) تا خاتم الاوصیا(ع) میشود. نکتۀ دوم، آن که امام عصر(ع) به جلسات عقاید و توحید و
رضایت من براي » : در نظر مبارك ایشان مُهّم است زیرا در جواب سئوال حقیر فرمودند « ترویج دین » ، تفسیر علاقهمندند. نکتۀ سوم
چهارم، آن که خانواده پیامبر(ص) و اهل بیت(ع) کانون کرَم هستند لذا بزرگواري ایشان اجازه نمیدهد که .« ترویج دین است
دربارة ویژگیهاي این .« برآوردن حوائج زائران مانعی ندارد » :[ زائران آنها دست خالی برگردند به همین مناسبت در رؤیا [فرمودند
تفسیر باید در مقال و مجال دیگري سخن گفت امّا در پایان نمیتوان دریغ خود را از این موضوع که این تفسیر تاکنون به طرز
چشمنواز به همراه تصحیح ویرایشی و ذکر مراجع احادیث و درآوردن فهرستهاي فنّی به چاپ نرسیده پنهان داشت، به علاوه آن
که چاپ کنونی نیز چاپ مطلوبی نیست. امید آن که همّت بلند ناشري موجب خشنودي امام عصر(ع) را فراهم آورد و تفسیري که
صفحه 46 از 59
به امر و امضاي آن حجّت خدا(ع) به دست و عالمی عالی مقدار به رشتۀ تحریر درآمده، در هیأتی زیبا و قالبی گیرا مجدّداً به چاپ
3. اطیبالبیان، ج 6، صفحات پایانی. 4. مجلۀ حوزه، 2. مجلۀ حوزه، ش 33 برسد. پینوشتها: 1. دانشنامۀ قرآن، ج 2 ، ص 1417
. 7. اطیبالبیان، ج 14 ، ص 280 .1 - 6. مقدمۀ اطیبالبیان، ج 1، صص 3 . 5. مجلهي حوزه، ش 33 ، ص 42 . ش 33 ، ص 38 و 37
. 8. همان، ج 14 ، صص 279 28
پرسش شما، پاسخ